عشق من رادوین جانعشق من رادوین جان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
وبلاگ رادوینیوبلاگ رادوینی، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

my dear son

گذر عمر فقط عشق رو در سینه اش نگه می دارد

این چند روز

سلام مهربونم‌ امسال روز مادر از شبش قبلش که هی تو تلویزیون میشنیدی که فرداش روز مادره صبح ساعت ۱۰ و نیم بود که دیدم لباسهات رو پوشیدی و داری تو گوش بابا چیزایی میگی منم میگم رادوین چرا حاضر شدی هنوز زوده بریم خونه ی مامان جون بیا از تکالیفت انجام بده ولی تو میگی مامان بذار با بابا برم بیرون بیام رفتی برای من گل رز گرفتی بخدا اونقدر ذوق زره شده بودم که نگو پسر کوچولوی من که تا به حال هیچی نخریده و پولها رو هم نمیشناسه رفته مثل یه مرد برای مامانش گل خریده قربون دستهای کوچیکت بشم من خلاصه که خیلی ممنونم فرشته ی مهربون من  بعد خاله جون اومد دنبالمون و رفتیم سراغ کادو پیدا کردن برای مامان جون که سختترین کار دنیاست ...
20 بهمن 1399

مادر

به نام پروردگار هستی  به نام آفریننده ی مادر به نام آفریننده ی عشق  به نام معبود بی همتا الهی در این روز عزیز در روز میلاد بانوی دو عالم خانم فاطمه ی زهرا هیچ بچه ای بی مادر نباشه سایه ی مادر بر سر هممون بمونه مادرهایی که رو تخت بیمارستان ها هستند شفا پیدا کنندو دل غمزده ی مادر های هممون پر از شادی باشه  و چقدر سخته در شرایط حال حاضر شاد بودن خدایا خونه ی بی مادر همون جهنمی هست که تو توصیفش کردی همش دارم به دختر های دختر عمه م که از کرونا فوت شد فکر می کنم ۴۰ ام مادرشون روز مادره وای خدایا چقدر سخته واقعا دیوانه کننده ست خدا کمکشون کنه  خدایا خودت فرشته های زمینی مادرهامون رو برامون نگه دار خدایا چطور...
15 بهمن 1399

امتحان حضوری

به نام پروردگار مهربان هستی سلام رادوین جانم امروز اولین امتحان حضوری ش رو که امتحان ریاضی بود داد ۴ بهمن ماه ۱۳۹۹ خانم معلم از چهارشنبه وقت داده بود و هیچ تکلیفی نگفتن تا حسابی تمرین کنین اما تو همش سرت یا تو گوشی بود یا تو تلویزیون یا مهمونی و گردش وقت برات نگذاشته بود به طوری که ما اصلا لای کتاب رو باز نکردیم و فقط من برات نمونه سوال مینوشتم و تو اینجوری تمرین کردی شب که خانم معلمتون پیام دادن و گفتن امتحان صبح ساعت ۱۱ دست و پاهام داشت می لرزید خدایا چقدر سخت میشه وقتی آموزش غیر حضوریه و امتحانش حضوری شب از استرس نمیتونستم بخوابم صبح ساعت ۸ و نیم پا شدم یه بار همه چی رو چک کردم ببینم چیزی از کتاب جا نمونده که من بهت نگفته با...
4 بهمن 1399
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به my dear son می باشد